شنبه 6 آذر 1395

ساخت وبلاگ
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه و توی این سرما و برف و یخبندون اذیت نشده باشید.

بهار دقیقا از شنبه هفته قبل می ره کلاس زبان.از چهارشنبه شروع می شد که چون مشهد بود نتونست بره.از وقتی کلاس می ره کلا من وقت کم میارم.سه روز در هفته می برمش و از اونجایی که راه نزدیکه ولی پر ترافیک ترجیح می دم بمونم.البته موندنم دو تا دلیلی دیگه هم داره یکی این که این موسسه با موسسه قبلی فرق داره و همه سنی هستن.البته بهار تو رده نوجوون هاست کل موسسه رو می گم.و من نمی دونم چرا دلم شور می زنه.چون موسسه قبلیه خیلی حواسشون به بچه ها بود و موقع تعطیل شدن نمی زاشتن بچه ها بیرون بیان.از طرفی اونجا ازدحام ماشین ها واقعا زیاده جوری که حتا 4 ردیف هم موقع تعطیل شدن ماشین می ایسته و من بهار و که می رسونم و یکم خلوت می شه و جای پارک پیدا می کنم.همون جا می مونم تا بهار که اومد بیرون من و ببینه.روزهای کلاسش موبایلشم می دم بهش که با هم در تماس باشیم.

خودمم با این که تو ماشینم ولی قندیل می بندم چون بخاری موقع پارک جواب نمی ده.می شینم کتاب می خونم.هنوز کتابی رو که از مادر فرا گرفتم نخوندم.روند کتاب خوندم کند شده.کتاب بدی نیست ولی نثرش روون نیست.اما داستان هاش و از اون جالب تر داستان زندگی خود نویسنده ست که تو مقدمه آورده.حتما اسم کامل و نویسنده اش و می نویسم براتون.اسم کتا اینه: "یک عالمه با شما حرف دارم"

و اما مهمونی جمعه پیش خوب برگذار شد و غذاها همه خوشمزه شده بود.بعد از شام هم مراسم کیک و اینا بود و کادو بازی.سوییشرت مامان و باباش.دو تا شلوار داداشش.کتاب خانواده خاله اش.من و بهار هم که کاپشن خریده بودیم.بهار هم قبل از شام از مشهد رسید و برای همگیمون یه دونه تسبیح آورده بود.همه چیز غیر از دو سه بار حرف های نیشداری که مارد فرا زد خوب بود.من خیلی سعی کردم بعد از مهمونی چیزی رو به روی فرا نیارم.کمی تا قسمتی موفق شدم.یه بحثی داشتیم ولی من زود جمع و جورش کردم.بهار هم نمی دونم چش شده بود که دمغ بود.مادر فرا هم دیگه شورش رو درآورده انقدر که می گه بچه بیارید بچه بیارید و بهار هم حساسیتش رفته بالا.به هر حال دیگه دارم از این دخالتش خسته می شم.ولی فعلا چیزی نمی گم تا به وقتش.

شنبه و یکشنبه و دوشنبه هم درگیر کارهامون و کلاس بهار بودم.چند تا اعصاب خوردی هم این وسط بود که ترجیح می دم تو همون مغزم بمونه.یکشنبه هم که تعطیل بود خونه یکمی با بهار کل کل داشتم و آیدا هم بود و تو اون برف و کولاک رفتیم بستنی خوردن.

روز سه شنبه هم طبق قرارمون با مادر فرا رفتیم برای ترشی و مربای به.من بهش تعارف زدم نهار درست کنم   بیارم که گفت درست کن.منم ماکارونی درست کردم و با بهار رفتیم که زود رسیدیم اتفاقا و ترافیک نبود.دیدم می گه من فکر کردم دیر میای ما نهار املت خوردیم.منم یکم ناراحت شدم که این همه راه نهار با قابلمه بیارم و آخرشم این جوری.ولی ماکارونیه انقدر خوشمزه بود که هر دوشون کلی خوردن و یکمیش موند.بهار خوابید و مادر فرا رفت نماز خوندن که باباش مخ من و رسما خورد انقدر حرف زد.درباره خونه و این که پول نداره بسازه.خیلی حرف زدیم فقط همین که من گفتم فرا روزی که قدم جلو گذاشت به خانواده من گفت یه واحد خونه داره.گفتم شوهر خواهر من قول کار داد و کار هم پیدا کرد و همشون گفتن اشکال نداره و خونه مهمه.گفتم نهایت می ریم شهرستان.گفت مگه دامادتون می گه از اینجا برید.گفتم آره و می خواد خونه اش و.گفتم وقتی من و بهار تنها بودیم داداشم و خانواده ام حتا می خواستن برای ما تو پرند خونه بخرن.ولی وقتی سایه یه مرد میاد تو زندگی آدم بقیه دیگه می بینن آدم مسوول داره.و خیلی حرف های دیگه.نهایتش هم گفت ایشالا می سازیم و دیگه نگو از این حرفا که فرا از کارش دربیاد.بعدشم که بهار پا شد چیز میزای ترشی و به و خورد کردیم و دیگه نمی دونم به کجا رسید.به هر حال مادرش سهم ما و خودش و اون داداشش که شهرستانه رو یکی می ده و راستش بد نبود و فان بود اما از این به بعد ترجیح می دم خودم تنها از این کارها بکنم.

شب هم فرا کباب گرفت خوردیم و برگشتیم خونه.

چهارشنبه هم بهار رفت و ما هم جایی نرفتیم.پنجشنبه هم برف سنگینی اومد و تو خیابون ما همه ماشین ها گیر کرده بودن و می خوردن به هم و دیگه مهمونی دوست دانشگاهمم بود.البته خونه اش همین غربه و یه چهارراه با ما فاصله داره ولی نمی شد پیاده رفت.اون یکی دوستم با پسرش اومد که با هم آژانش بگیریم بریم که هیچ ماشینی نبود.دیگه با سلام و صلوات  ماشین و درآرودم.البته شن هم ریخته بودن و می شد رفت منتها تو کوچه ها برف و یخ بود و منم دیگه توی خیابون اصلی پارک کردم و رفتیم و خوب بود و خوش گذشت.

عصر هم برگشتم خونه که فرا اومده بود و بی نهایت سرد بود و منم سرما رفته بود تو جونم و زانوم هم حسابی درد می کرد که پماد زدم و کیسه آب گرم گذاشتم و بستم و رفتم زیر پتو.شبم خوراک لوبیا خوردیم و یکم فیلم دیدیم و خوابیدیم.

جمعه هم فرا شیشه ها رو نایلون زد و کولرها رو هم همین طور و شوفاژ پذیرایی باز سرد بود و خراب زنگ زدیم طرف که همیشه کارهای این مدلیمون و انجام می ده و لوله روکار هم اون زده اومد که بعد از سه ساعت کار و کلی کثیف کاری رفت و گفت درست شده در صورتی که همچنان سرده.کلا از دستش دلم پر بود چون هر بار میاد کارش یه ایرادی داره و دیگه اس ام اسی باهاش بحثم شد.من اولش محترمانه می گم این که دوباره خرابه می گه من دیگه نمی دونم زنگ بزنید تاسیساتی بیاد.منم شستمش و گذاشتمش رو بند رخت خشک بشه.آخرشم به فرا گفت یکی و بیارید هرچه قدر شد من می دم.بی شخصیت.

امروز هم بهار یکم گلو درد داشت.عسل و آب جوش بهش دادم و دیفن هیدرامین و روش و دو تا پتو کشیدم و خوابیده.گفتم امروز بیشتر بخوابه از زبان که برگشت تکالیف مدرسه اش و انجام بده.حالا بعد از کلاسش می برمش دکتر.

بابای فرا هم دیشب زنگ زد و گفت پول ندارم و کارگرها رفتن و کار خونه هم خوابیده و هی هم به فرا توپید که تو کردی و ال و بل.من یکی شاهد همه زحمت های فرا بودم و این که یه جایی رفت به باباش گفت پدر من مشارکتی بساز وقتی پول نداریم اونم این کار و نکرد و حالا هی می اندازه گردن فرا.منم کلی غصه خوردم براش و آخر شب که بهار خوابید کلی گریه کردم.ظاهرا دیگه به اون خونه امیدی نیست.

اینجا هم تا خرداد می مونم و بعدش باید یه فکر اساسی بکنم.چون اینجا تعمیرات زیاد داره و دست بهش بزنی باید 20 تومنی خرجش کنی.که اصلا معلوم نیست شوهر خواهر من بده من 5 سال بشینم که ارزش تعمیر و داشته باشه یا نه و این که بخواد بفروشه هم پول خریدش و نداریم اولا دوما معلوم نیست چند سال دیگه سندش بیاد و ارزش نداره.

من توی این خونه در کنار اجاره پایین و خاطرات خوب و کلی حس خوب کلی هم اذیت شدم و خاطره های خیلی بدی هم دارم.هر سال بی گازی برای چند روز و کلی چیزهای دیگه.الانشم حاضرم بمونم ولی باز بستگی به خرداد و صحبت های شوهر خواهرم و وضعیت تعمیرش داره.فعلا فکر می کنم یه مسافر هستم که موقت اومدم اینجا تا ببینم خدا چی می خواد و دست سرنوشت چی برامون رقم می زنه.

مراقب خودتون باشیدمن برم بهار و بیدار کنم دیرمون نشه.

و خدایی که در این نزدیکی ست...
ما را در سایت و خدایی که در این نزدیکی ست دنبال می کنید

برچسب : تعطیلی مدارس روز شنبه 6 آذر, نویسنده : 9maralvazendegi5 بازدید : 176 تاريخ : سه شنبه 9 آذر 1395 ساعت: 18:24